سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

یاسمیع ویابصیر

 

دوستان سلام

داستان زیر کوتاه است،اما حامل مضمون و پیامی رساوشیوا.خوب است گاهی اوقات یادمان بماند که،: نباید فراموش کنیم روزهای...

 

چندین سال پیش دختر نابینائی در دهی زندگی میکرد،که به خاطرنابینا بودن از خویش متنفربود.

حتی ازدیگران نیز متنفر بود ،جز نامزدش.

روزی دختر به پسر گفت:اگرروزی بتواند دنیا راببیند،آن روز روز ازدواجشان خواهد بود.تا اینکه سرانجام

شانس به او روی آورد،وشخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند.

آنگاه بود که توانست همه،ازجمله نامزدش را ببیند.پسرشادمانه از دخترپرسید:آیا زمان ازدواج ما

فرا نرسیده است؟

دختروقتی دیدکه پسر نابیناست،شوکه شد.بنابراین در پاسخ گفت:متاسفم نمیتوانم با تو ازدواج کنم!

...آخر تو نابینائی!!

پسردر حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت،و از کنار دختر دور میشد،سرش را پائین انداخت وگفت:

بسیارخوب ،فقط از تو خواهش میکنم مراقب چشمان من باشی!

 

یاعلی

 



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/7/23 توسط صاحبدل
قالب وبلاگ